|
خواب انجير روز تعطيل بود و پدر سرگرم كندن زمين و في كاشت . اگر باغ داشت تمام لحظه هايش را آنجا هرس مي كرد ، قلمه مي زد و چوبهايي براي راست رشد كردنشان در خاك فرو مي برد و آنها را مي بست . همان كاري كه حالا با اين جوانه مي كند . پدر چه مي كاري ؟ آفتاب پشت پدر را روشن كرده بود و او دستان پر گِلش را به هم ساييد كه : اين يكي ديگر انجير است دخترم . فصل به فصل انتظار تا درخت چتري شود براي طينت . طينت دختر كوچكي بود كه بزرگ شده و طينتِ خود را يافته بود و بلوغ در تنش تاب مي انداخت . صبر براي رسيدن انجبرها شيرين بود ، نه رامين ؟ شيرين است بخور . عشق بر شاخه ها رسيده بود كه طعمش به كام طينت مي رسيد . برگهاي پهن و انجيرهاي سبز هنوز كاله : خوب ديگر نوبرِ . همان شب بود كه خواب انجيرهاي نارس را كه شكم پر از شيره داشت ، مي كند و به زمين مي انداخت . پاييز مي رفت و زمستان مي آمد و خواب مي رسيد . شب سردي نبود . اما طينت خنكايي را مي چشيد كه پنجه هاي لخت پا از كف ايوان مي گرفت . عادت هميشه پا را به ايوان مي كشاند و امشب … . هيچ تقصير من نيست . مادر باعث شد . همه اش حرف مادر بود . بازي او و عباس . طينت در سرش حياط را دور مي زد و مي گفت نه من نمي خواستم هر چه كرد مادر بود ، او عباس را براي من خوب ديده بود . طينت چشمانش سنگينِ خواب بود كه پلكها به هم مي رسيد . يك لحظه آرامش مثل ملحفه اي سفيد و نمدار حس مطبوعي به او داد ـ خنك و آرامش بخش ـ اما خواب تقلايي داشت هوشي درون خوابش افتاده بود و نفس مي كشيد و طينت را مي آزرد و مي پراند . بخدا خسته شدم . كجا ؟ خواب دور شد و طينت در سكوت شب موهاي بافته شده اش را چنگ مي انداخت . فريادي بود كه خواب را گريزان مي ساخت . طينت بر جا بود و غلت مي زد . چشمان دو حلقه آتش . خوب مي بيني هان ! ببين چشمانم مي سوزد و ورم كرده است . داغ شده . چند شبِ كه بي خوابم . پشت هم قرص و مٌسَكِن . تن بي تاب در اتاق مي چرخيد و خواب روي پردة تور انگار سر مي خورد . خيالش پرده را آتش زد . هراسان صدا در اتاق افتاد . همين را مي خواستي ؟ دود ، شعله ، فرياد . و گريستن و طينت و تقلايي براي دور ساختن . آتش ، آتش . سوختم . خواب سياه مي گفت و سپيد مي خنديد . تو هذيان مي گويي و گريخت . كجا لعنتي ؟ جايي نمي روم . جايي نمي شوم و خواب در حياط بود و انجيرهاي نارس را مي كند و بر زمين مي انداخت . نَكَن ! بد ذات نَكَن ! نرسيده حيف و ميلشان نساز . آن شب جهنمي بر پا بود . رامين دور مي شد و مي گفت : بد طينت دروغ گو ! نرو . رامين نرو . نمي روم و اما رفت و شد عباس . عباس مردِ همه چيز دار و بي همه چيزي بود . گردن كلفت دعوا كه مي كرد رگ گردنش ورم بر مي داشت و با مشت و لگد مي كوفت . كاش رگ غيرتش عود مي كرد و بچة نيامده همانجا بود كه مُرد . پدر در بعدهاي فرداي روز تعطيل ماند چگونه مادر را آرام كند . مادر در بهت مانده بود و از آن شادي كه داشت افتاده بود . از خيال آنچه رخ داده بود سرد بود . پدر حيف شد كه انجير خشك شد . عرق از پيشاني پدر سريد كه او با دست هاي گِل برداشته اش پيشاني را پاك كرد : عيب ندارد دخترم انگور جايش را مي گيرد . دوباره درخت انگور تمام حياط را گرفت و سقفي شد براي خانه و پدر هضم سنگين ماجرا را گذاشت براي مادر . مو پيچيده در همه جا ، حتي تنهايي مادر را هم گرفت . خوشه هاي حسرت به جاي قوره . دخترك داشت به خوشه هايي كه پايين و در دسترسش افتاده بود ناخنك مي زد . دلش مي رفت تا ترشيش را مزه كند . روي پنجه بود . مادر گفت : هنوز قوره نشده ! دختر با دستي كه بالا داشت سر افتاده شاخه را تكاني داد . يك عالمه اش اينجاست . پس اينها چيه ؟ مادر چشمان تهي از نگاهش را به شاخه انداخت : هنوز گسِ . دختر در هفت سالگيش مجبور شد بپرسه گس چيه ؟ مادر گفت : گس دهانِ منِ . دهان پدرت و دهان آن بي همه كس عباسِ . سر كوچك دختر تكاني خورد و موهاي كوتاهش دو بر گوش تاب مي خورد . يعني چه ؟ يعني دهان را به هم مي چسباند . هادي عراقي 14/7/82 |
|