خواب انجير

هادي عراقي
hady_araghi@yahoo.com

خواب انجير
روز تعطيل بود و پدر سرگرم كندن زمين و في كاشت . اگر باغ داشت تمام لحظه هايش را آنجا هرس مي كرد ، قلمه مي زد و چوبهايي براي راست رشد كردنشان در خاك فرو مي برد و آنها را مي بست . همان كاري كه حالا با اين جوانه مي كند . پدر چه مي كاري ؟ آفتاب پشت پدر را روشن كرده بود و او دستان پر گِلش را به هم ساييد كه : اين يكي ديگر انجير است دخترم . فصل به فصل انتظار تا درخت چتري شود براي طينت . طينت دختر كوچكي بود كه بزرگ شده و طينتِ خود را يافته بود و بلوغ در تنش تاب مي انداخت . صبر براي رسيدن انجبرها شيرين بود ، نه رامين ؟ شيرين است بخور . عشق بر شاخه ها رسيده بود كه طعمش به كام طينت مي رسيد . برگهاي پهن و انجيرهاي سبز هنوز كاله : خوب ديگر نوبرِ . همان شب بود كه خواب انجيرهاي نارس را كه شكم پر از شيره داشت ، مي كند و به زمين مي انداخت . پاييز مي رفت و زمستان مي آمد و خواب مي رسيد . شب سردي نبود . اما طينت خنكايي را مي چشيد كه پنجه هاي لخت پا از كف ايوان مي گرفت . عادت هميشه پا را به ايوان مي كشاند و امشب … . هيچ تقصير من نيست . مادر باعث شد . همه اش حرف مادر بود . بازي او و عباس . طينت در سرش حياط را دور مي زد و مي گفت نه من نمي خواستم هر چه كرد مادر بود ، او عباس را براي من خوب ديده بود . طينت چشمانش سنگينِ خواب بود كه پلكها به هم مي رسيد . يك لحظه آرامش مثل ملحفه اي سفيد و نمدار حس مطبوعي به او داد ـ خنك و آرامش بخش ـ اما خواب تقلايي داشت هوشي درون خوابش افتاده بود و نفس مي كشيد و طينت را مي آزرد و مي پراند . بخدا خسته شدم . كجا ؟ خواب دور شد و طينت در سكوت شب موهاي بافته شده اش را چنگ مي انداخت . فريادي بود كه خواب را گريزان مي ساخت . طينت بر جا بود و غلت مي زد . چشمان دو حلقه آتش . خوب مي بيني هان ! ببين چشمانم مي سوزد و ورم كرده است . داغ شده . چند شبِ كه بي خوابم . پشت هم قرص و مٌسَكِن . تن بي تاب در اتاق مي چرخيد و خواب روي پردة تور انگار سر مي خورد . خيالش پرده را آتش زد . هراسان صدا در اتاق افتاد . همين را مي خواستي ؟ دود ، شعله ، فرياد . و گريستن و طينت و تقلايي براي دور ساختن . آتش ، آتش . سوختم . خواب سياه مي گفت و سپيد مي خنديد . تو هذيان مي گويي و گريخت . كجا لعنتي ؟ جايي نمي روم . جايي نمي شوم و خواب در حياط بود و انجيرهاي نارس را مي كند و بر زمين مي انداخت . نَكَن ! بد ذات نَكَن ! نرسيده حيف و ميلشان نساز . آن شب جهنمي بر پا بود . رامين دور مي شد و مي گفت : بد طينت دروغ گو ! نرو . رامين نرو . نمي روم و اما رفت و شد عباس . عباس مردِ همه چيز دار و بي همه چيزي بود . گردن كلفت دعوا كه مي كرد رگ گردنش ورم بر مي داشت و با مشت و لگد مي كوفت . كاش رگ غيرتش عود مي كرد و بچة نيامده همانجا بود كه مُرد . پدر در بعدهاي فرداي روز تعطيل ماند چگونه مادر را آرام كند . مادر در بهت مانده بود و از آن شادي كه داشت افتاده بود . از خيال آنچه رخ داده بود سرد بود . پدر حيف شد كه انجير خشك شد . عرق از پيشاني پدر سريد كه او با دست هاي گِل برداشته اش پيشاني را پاك كرد : عيب ندارد دخترم انگور جايش را مي گيرد . دوباره درخت انگور تمام حياط را گرفت و سقفي شد براي خانه و پدر هضم سنگين ماجرا را گذاشت براي مادر . مو پيچيده در همه جا ، حتي تنهايي مادر را هم گرفت . خوشه هاي حسرت به جاي قوره . دخترك داشت به خوشه هايي كه پايين و در دسترسش افتاده بود ناخنك مي زد . دلش مي رفت تا ترشيش را مزه كند . روي پنجه بود . مادر گفت : هنوز قوره نشده ! دختر با دستي كه بالا داشت سر افتاده شاخه را تكاني داد . يك عالمه اش اينجاست . پس اينها چيه ؟ مادر چشمان تهي از نگاهش را به شاخه انداخت : هنوز گسِ . دختر در هفت سالگيش مجبور شد بپرسه گس چيه ؟ مادر گفت : گس دهانِ منِ . دهان پدرت و دهان آن بي همه كس عباسِ . سر كوچك دختر تكاني خورد و موهاي كوتاهش دو بر گوش تاب مي خورد . يعني چه ؟ يعني دهان را به هم مي چسباند .
هادي عراقي 14/7/82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30853< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي